حرف...

از نـور حـرف میـزنـم, از نـور


از جـان زنـده, ازنَــفَــسِ تـازه, از غـــــــــــــرور


امــا در ازدحــام خــــیـابـان


گـمـ مـیـشود صـدای مـن و نـغـمـه هـای مـن

تکرار و تکرار ...

زندگی کردن
                            تلف بودن

                                                        پلاسیدن,



نطفه ای را پروزش دادن
                                              برای زندگی کردن,



و این

                                               تکرار تکرار است!


تا ابد با عشق...

از کجا شروع کنم؟

دستم رو صفحه کلید خشک شده...

شاید فقط دستم نباشه...چند وقتیه انگار همه چی خشک شده!

احساس من به اون،احساس اون به من...

گل های یادگاری که جا مونده پیشم...

الان باید بگم خدایا ازت دلگیرم؟یا نه...شاید...شایدم باید بگم چرا اینجوری شد؟

چند روزه یه جمله برام شده یه دلیل واسه درک همه!


برای تا ابد ماندن باید رفت...گاهی به قلب کسی...گاهی از قلب کسی...


نمیدونم چه کسی اینو گفته...ولی خیلی خوب گفته...

شاید معنی عشق فراتر از اونیه که من این پایین گفتم...

عشق یعنی:

درک هم به جای ترک هم

قدم زدن زیره بارون با هم

دستامون باشه تو دست هم

تو سختیها باشیم  یاره هم

قلبمون بزنه به عشق هم

مبارزه تا رسیدن به هم

آروم بشیم به دست هم

دروغ نشه فریبه هم

پیر بشیم به پای هم

خیانت نشه واسه یکی سهم

احساس نشه یه روز درک و فهم

اینا فقط یه قسمت از عشقه...فقط!   

دنیای کاغذی من

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

                                           روی کاغذها و دفترهای من



در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من, با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند بجای

                                       تار مویی, نقش دستی, شانه ای



می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

                                     در افقها,دور و پنهان می شود



دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

                                   من تهی خواهم شد از فریاد درد



مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

                                سایه ای ز امروزها, دیروزها


رمز و راز



امشب آسمان گویی رنگ دگری دارد

دل ما رنگ و نوای دگری دارد

گویی ستاره ها و شهاب ها برای ما پیامی دارد

ماه زیبا در أسمان دست از درخشش بر نمی دارد

فلک و افلاک و ما افلاک هستی را در بر دارد

چه کسی این همه زیبایی را زیر سر دارد؟!

نمی دانم اما گویی تمام هستی با ما چند صبایی ست سخن ها دارد

دل ما با همه کس زیرو زبرها دارد

چه هرزه آدمهایی که دل را با همه کی تقسیم می دارند

چه سخن ها و چه حرف هایی که ما را به فکر فرو می دارند



((مهراد))



داستان ما


یه امشبو می خوام واسه خودم باشم, تک و تنها...

به هیچی فکر نکنم ,آزاد آزاد مثل یه پرنده بیرون از قفس
بی مرز بی مرز, پر از غرور...

نمی دونم آخر سرم چی میاد, زندگیم چی میشه
دلم مال کی میشه, یهو فکر نکنید این پسره
چقدر نازک نارنجیه مثل دخترا حرف میزنه
نه.....................

این خود دلمه که بدون واسطه داره می نویسه
بدون دخالت فکر و ...
کاش میشد یه امشب فقط مال من باشه
کسیو نمیگما, شبو دارم میگم!

آره خلاصه....
یه دستمو گذاشتم زیر سرمو دراز کشیدم
اتاقم بهم ریخته ست, یه کم شلختم
تا زمانی که مادرم بود اون زحمتشو می کشید
اما حالا که نیست...

پدر تلویزیونو روشن کردهو داره یه فیلم پلیسی نگاه میکنه
یه جورایی هر دو احساس تنهایی می کنیم.
بعضی وقتا که احساس تنهاییم به اوج میرسه
میرم سراغ این گیتار بیچارهو...

مثل یه شارژر می مونه برام, آرومم میکنه
آرامش چیزیه که خیلی دوسش دارم...
لحظه ای خالی از فکرو دغدغه بودن چیزیه که
قیمت نمیشه روش گذاشت...

اما یه نویسنده که خیلی دوسش دارم(پاؤلو کوییلو) درباره رؤیاها و آرزوها میگه:

نخستین نشان این که رویاهایمان را کشته ایم,
تنگی وقت است.
دومین نشان مرگ رویاهایمان, قطعیت است
و سومین نشان این که رویاهایمان
مرده اند, آرامش است.